ناموجود
ناموجود
رمان “کليدر”، اثر فاخر محمود دولتآبادي، بلندترين رمان او است که در ده جلد به چاپ رسيده و روايت زندگي خانوادهاي کرد است که به سبزوار کوچانده شدهاند. داستان “کليدر” که تاثير گرفته از فضاي ملتهب سياسي ايران پس از جنگ جهاني دوم است، بين سالهاي هزار و سيصد و بيست و پنج تا بيست و هفت روي مي دهد. کليدر نام کوه و روستايي در خراسان است.
اين رمان که سرنوشت تراژيک رعيت هاي ايراني و قبايل چادرنشين را در دورهاي که سياست زور بر جامعه حاکم است به تصوير ميکشد، براساس حوادث واقعي نوشته شده و به شرح درد و رنجهايي ميپردازد که بر خانواده کلميشي رفتهاست. محمود دولتآبادي از کليدر به عنوان رويايي مهم ياد ميکند و آن را يادگاري براي آينده گان ميخواند. کليدر را ميتوان اوج آثار دولتآبادي به حساب آورد.
بخشي از کتاب:
“ما را مثل عقرب بار آورده اند؛ مثل عقرب! ما مردم صبح که سر از بالين برمي داريم تا شب که سر مرگمان را مي گذاريم، مدام همديگر را مي گزيم. بخيليم؛ بخيل! خوشمان مي آيد که سر راه ديگران سنگ بيندازيم؛ خوشمان مي آيد که ديگران را خوار و فلج ببينيم. اگر ديگري يک لقمه نان داشته باشد که سق بزند، مثل اين است که گوشت تن ما را مي جود. تنگ نظريم ما مردم. تنگ نظر و بخيل. بخيل و بدخواه. وقتي مي بينيم ديگري سر گرسنه زمين مي گذارد، انگار خيال ما راحت تر است. وقتي مي بينيم کسي محتاج است، اگر هم به او کمک کنيم، باز هم مايه ي خاطر جمعي ماست. انگار که از سرپا بودن همديگر بيم داريم.”ما در کتاب هشت اميدواريم با ارائه کتابهاي فاخري همچون “کليدر”، به شما عزيزان اين امکان را بدهيم که در کنار خواندن رماني فوقالعاده جذاب و گيرا، با ادبيات غني معاصر کشورمان نيز آشنا شويد و ميراثدار اين گنجينه بزرگ باشيد.
اهل خراسان مردم کرد بسیار دیده اند. بسا که این دو قوم با یکدیگر در برخورد بوده اند؛ خوشاید و ناخوشاید. اما اینکه چرا چنین چشمهاشان به مارال خیره مانده بود، خود م نمی دانستند. مارال، دختر کُرد دهنه اسب سیاهش را به شانه انداخته بود ، گردنش را سخت و راست گرفته بود و با گامهای بلند، خوددار و آرام رو به نظمیه می رفت. گونه هایش بر افروخته بودند. پولکهای کهنه برنجی از کناره های چارقدش به روی پیشنانی و چهره گِرد و گُر گرفته اش ریخته بودند و با هر قدم پولکها به نرمی دور گونه ها و ابروهایش پر می زدند. سینه هایش فربه و خوب برآمده بودند ، چنان که دو کبوتر بی تاب می خواستند از یقه اش بیرون بزنند. بالهای چارقد مارال رویشان را پوشانده بود و سینه ها در هر تکان بی تابانه موج می زدند؛ و شلیته بلندش با هر گام ، هماهنگ موجِ پستانها ، نیم چرخی به دور ساقهای پوشیده در جورابش می زد. چشمهایش به پیش رویش دوخته شده و نگاهش را از فراز سر گذرندگان به پیشاپیش پرواز داده و لبهای چوقندش را بر هم چفت کرده بود و چنان گام از گام بر می داشت که تو پنداری پهلوانیست به سرفرازی از نبرد بازگشته. هم اسب سیاهش «قره آت» چنان گردن گرفته ، سینه پیش داده و غُراب سُم بر سنگفرش خیابان می خواباند، که انگار بر زمین منّت می گذاشت و به آنچه دورش بود فخر می فروخت.
تهیه و تنظیم: کتاب هشت
وزن | 3700 گرم |
---|---|
ابعاد | 22 × 15 × 12 سانتیمتر |
دسته بندی | |
موضوع اصلی | |
موضوع فرعی | |
نویسنده | |
قطع کتاب | |
جلد کتاب | گالینگور |
حامد حسین زاده
رمان ایرانی عالی در سطح بین المللی