یک ، دو، سه و صفر.
۲۰ دی ماه ۱۲۳۰ ، تاریخ درگذشت امیرکبیر، آغاز این سوگ نامه نبود.
سوگی کبیر در غم از دست دادن امیر.
غمی که در روزهای سخت روزگار بیشتر بر دلمان سنگینی می کند.
امیری که خادم مردم بود و امیر امیران.
یکی چراغ روشن مولانا بود در میان هزاران هزار خفته.
و ما بعد از گذشت ۱۶۹ سال هنوز مدیونیم به آن سه سال و سه ماه خدمت.

آغاز این سوگ ، آن لحظه “نخواستن” است.
مردمی که نخواست.
نوکری که نخواست.
و امیری که نخواست.
که اگر خواستن وجود داشت،عموم مردم را روزنامه خوان می کرد و قشر خاص را فارغ التحصیل دارالفنون و دیپلمات ها را  برنده تر از معاهده روم.

نمیخواهیم ازعالیجنابی یاد کنیم که هرچند خود بیش از همه مستحق عناوین بود اما القاب درباریان را حذف کرد و دستور داد همگی به “جناب” بسنده کنند.
و یا از آن رعیت زاده ای که همسر خواهر ناصرالدین‌شاه شد و دخترش همسر مظفرالدین‌شاه قاجار بود و بعد ها پدربزرگ ششمین پادشاه قاجار، محمدعلی‌شاه به حساب آمد. اما همیشه در غم معاش مردم ماند.
نیت گفتن از رگ هایی است که به کینه مزدوران و درباریان بریده شد ونقشی ناخوانا بر دیوار حمام فین بست که به قول کُنت دوگوبینوی فرانسوی: « اگر بخواهیم پی ببریم که آن نقوش چه بوده یا چه نوشته، می‌توانیم بگوییم که مُهر بدبختی دولت و ملت ایران بوده که بر پیشانی کشور نقش می‌بست و سند ننگ تاریخی و ابدی دوران سلطنت ناصرالدین شاه قاجار بود که برای همیشه در صفحات تاریخ به یادگار می‌گذاشت.»

رمیده از عطش سرخ آفتاب کویر،

غریب و خسته رسیدم به قتلگاه امیر.

زمان، هنوز همان شرمسار بهت زده،

زمین، هنوز همین سخت جان لال شده،

جهان هنوز همان دست بسته تقدیر!

هنوز، نفرین می بارد از درو دیوار.

هنوز، نفرت از پادشاه بد کردار.

هنوز وحشت از جانیان آدمخوار!

هنوز لعنت بر بانیان آن تزویر.

هنوز دست صنوبر به استغاثه بلند،

هنوز بید پریشیده سر فکنده به زیر،

هنوز همهمه سروها که ” ای جلاد!

مزن! مکش! چه کنی؟ های ؟!

ای پلید شریر!

چگونه تیغ زنی بر برهنه در حمام؟!

چگونه تیر گشایی به شیر در زنجیر!؟

هنوز، آب، به سرخی زند که در رگ جوی،

هنوز،

هنوز،

هنوز،

به قطره قطره گلگونه، رنگ میگیرد،

از آنچه گرم چکید از رگ امیر کبیر.

نه خون، که عشق به آزادگی، شرف، انسان،

نه خون، که داروی غم های مردم ایران.

نه خون، که جوهر سیال دانش و تدبیر.

هنوز زاری آب،

هنوز ناله باد،

هنوز گوش کر آسمان، فسونگر پیر.

هنوز منتظرانیم تا ز گرمابه

برون خرامی، ای آفتاب عالم گیر.

نشیمن تو نه این کنج محنت آباد است.

تو را ز کنگره عرش می زنند صفیر!

به اسب و پیل چه نازی؟ که رخ به خون شستند،

درین سراچه ماتم، پیاده، شاه، وزیر!

چون او دوباره بیاید کسی؟

محال ….. محال،

هزاران سال بمانی اگر،

چه دیر….

چه دیر….!

فریدون مشیری